محل تبلیغات شما



در آستانه فینال امشب لیگ قهرمانان اروپا

درآمد:
شاید حدود ۲۵ سال یا بیشتر باشد که طرفدار لیورپولم. نمیدانم از کی ولی روزی را یادم است که فهمیدم: آهان! پس این قرمزها که سه خط روی لباسشان دارند و من خیلی به خصوص از آن لوگوی روی لباسشان خوشم میآید همان لیورپول است! جالب آن که آن لوگو، از مهمترین برندهای تجاری دانمارکی است که الان در آن ساکنم. بعدها لیستی داشتم از تیمهایی که در لیگهای مختلف دوست‌شان داشتم اما از آن لیست امروز فقط لیورپول باقی مانده است. 
- پرده اول: 
فوتبال را دوست دارم و دنبال میکنم اما کم تماشا می‌کنم. فقط وقتی بازی در سطح و کیفیت جام جهانی یا هفتههای آخر لیگ انگلستان یا دور حذفی لیگ قهرمانان باشد. فینال لیگ قهرمانان اروپا سال ۲۰۰۵، ۱۴ سال پیش، لیورپول در برابر میلان قرار گرفته بود. تازه چند وقتی بود که با ایمان و شایان به خانه دانشجوییمان آمده بودیم و تلویزیون نداشتیم. بچهها گفتند برویم خوابگاه یا خانه یکی از دوستان بازی را ببینیم. دلایل زیادی داشتم اما در کل حسش نیامد در آن هوای توفانی از خانه بیرون بروم. تنها در خانه ماندم اما روز بعد که از بازگشت شگفتآور لیورپول به بازی و قهرمانیشان شنیدم،پشیمانی دیگر سودی نداشت. چه بسا اگر به تماشا هم نشسته بودم همان نیمه اول که لیورپول سه گل خورده بود، ناامیدانه میخوابیدم. 
- پرده دوم:
سال پیش که لیورپول در آن فصل رویایی به فینال در برابر رئال مادرید رسید، یاد خاطره قبلی افتادم و گفتم این بازی را نباید به هیچ قیمت از دست داد. حتا وقتی متوجه شدم که بازی فینال دقیقن در زمانی است که در سفر خواهم بود. آن روز از سفر تفریحی-مطالعاتیمان با اعضای دفتر، با ورکشاپهای فشرده روی قایق و در آبهای اطراف آمستردام گذشت. بعد از ظهر جایی در کنارههای شهر پهلو گرفتیم و به غذا، استراحت و تفریح مشغول شدیم. زمان بازی نزدیکتر میشد و من و چندین پایه دیگر دیدن بازی، هنوز راه مشخصی برای دیدن بازی پیدا نکرده بودیم. در عین حال در کنار بچهها داشت خوش میگذشت و انتخاب از بین این دو سخت میشد. یک ربعی مانده به شروع بازی، یورن، همکار آلمانی و پایه فوتبالی فعلی، گفت برویم دنبال جایی بگردیم که بازی را پخش میکند. تنها کسی بودم که همراهش شدم. هنوز مطمئن نبودم که باید از جمع جدا شوم اما از تکرار خاطره پیشین هم میترسیدم! روی گوگلمپ دنبال بار، پاپ، رستوارن یا هر چیزی بودیم که ممکن بودم بازی را پخش کند. همه را تک به تک چک کردیم. فایدهای نداشت. داشتیم به این فکر میکردیم که تاکسی بگیریم و به مرکز شهر برویم که شانسمان بیشتر است یا اصلن بیخیال شویم و برگردیم، که تابلویی روبرویمان دیدیم. نیازی نبود هلندی بلد باشیم. تابلو داشت برای دیدن بازی دعوتمان میکرد به طبقه بالا. رفتیم بالا. تصویر بازی روی یک پرده بزرگ، تعداد زیادی تماشاچی اما فضا آنقدر بزرگ که زیاد شلوغ به نظر نمیرسد. هیجان به اوج رسیده اما با مصدومیت صلاح روی یک حرکت ناجوانمردانه، شیرینی این هیجان به زهری تبدیل میشود که تلخیاش با دریافت گلهای ناامیدکننده بیشتر هم میشود. بچهها پیام میدهند که برخلاف برنامه میخواهند دوباره برای دوری دیگر روی آب راهی شوند. نمیتوانم باور کنم که بازی باید این طور ادامه پیدا کند. منتظر اتفاقی میمانیم که نمی‌افتد و شاهد شکست تلخ تیم شایسته هستیم. در راه برگشت و پیوستن دوباره به دوستانی که حسابی خوش گذراندهاند، یورن برای تسکین هر دومان از خاطره شکست تلخ بایرن مونیخ در فینال همین جام در برابر منچستر یوانیتد میگوید. اهل بایرن است و طرفدار سرسخت تیم شهرش. آن زمان من هم طرفدار آن تیم بودم و به عنوان لیورپولی دل خوشی از منچستر نداشتم. خاطرهای تلخ برای من هم بود اما این همدردی کمک زیادی به تسکین درد نکرد. 
- پرده سوم:
لیورپول در برابر بارسلونا  در نیمه نهایی فصل ۲۰۱۸-۱۹:‌ این همه هیجان در انتهای فصل را به یاد نمیآورم. و لیورپولی به این خوبی. اما همیشه بهتر بودن کافی نیست. گاهی در و تخته شانس هم باید به هم جور بشود که امسال این طور نیست. از بد حادثه لیورپول به این خوبی، رقیبی چون منچسترسیتی دارد که خوب و باثبات است و عقب ماندگی هفت امتیازی را با یک امتیاز جلوتر بودن عوض کرده که در این هفتههای آخر هم بعید است لغزشی داشته باشد (و نداشت!) و از طرفی حریف نیمه نهایی در لیگ قهرمانان هم بارسلونا است که هر چند آن بارسلونای دوران اوج نیست اما هنوز بارسلونا است! بیم اتفاقات ناگوار با دریافت یک گل زودهنگام بیشتر میشود و در ادامه هر چقدر لیورپول خوب بازی میکند اما این شانس یا تقدیر است که برای حریف بازی میکند و بازی رفت سه بر صفر تمام میشود. چند روز بعد محمد صلاح در بازی با نیوکاسل نقش بر زمین میشود انگار دژاوویی است از سال پیش. او بازی برگشت را از دست میدهد و لیورپول باید بدون دو مهاجم اصلی چهار گل بزند تا به فینال برود. 
سر کار، هنگام ناهار، یورن روبرویم مینشیند. از نگاهش میفهمم چه میخواهد بگوید. میپرسم: برویم کسلکنندهترین بازی فصل را ببینیم؟ بازیای که نتیجهاش مشخص است؟ میگوید: ناامید نباش! خیلی هم کار سختی نیست. در خانه بازی میکنند و پیشتر هم از این کارها کردهاند. گفتم: اگر بشود چه شود. 
شب مات و مبهوت حتا نمیتوانم خوشحالی کنم. به همان حال که شوکه هستم، انگار که یک اتفاق ساده و پیشبینی شده اتفاق افتاده. رفتم آرام به لیلا گفتم: گل چهارم را هم زدند. هیچ خنده و بالا و پایین پریدن و هیجانی نبود. فقط بهت! 


همه این بیست و چند سال طرفداری از لیورپول به این یک شب میارزید. از خودم خجالت کشیده بودم. از این همه ناامیدی و منفینگری. ولی بعد دیدم آنچه باعث شد بنشینم و بازی را تماشا کنم همان کورسوی امید بود. همان که تا انتهای فینال مایوس‌کننده پیشین هم تا آخر پای بازی نگهم داشت. گویی امید داشتم اما ایمان نداشتم. منی که باید فقط لم میدادم و تماشا میکردم، چه آسان ایمانم را از دست داده بودم و آنها که باید میجنگیدند و آن کار ناشدنی را ممکن میساختند باید سرمشق من باشند. شاید با این جمله دستمالیشده فوتبال خود زندگی است.» موافق نباشید اما فوتبال حتمن درسهای بسیاری برای زندگی دارد. 
-  پایان:
لذت و رضایت آن بازی چنان بود که نتیجه بازی امشب انگار دیگر مهم نیست. چه بهتر که این فصل با بهترین دستاورد تمام شود. من هم باید سعی کنم بیشتر تمرین کنم برای امید و جنگندنی و پشتکار و ایمان داشتن به آینده.
 


- کبوتری بر شاخه‌ای نشست و به زندگی اندیشید»؛ فلسفه را ولش کن!
عنوان فیلم بسیار گویاست! فلسفی، نامتعارف و طنزگونه. یکی دیگر از فیلم‌های سوئدی که اخیرن دیدم و بسیار دوستش داشتم. موقعیت‌های کمیک با ریتم کشدار و کند، من را یاد کوریسماکی انداخت که سال‌هاست فیلمی ازش ندیدم. بیش از این هم نمی‌توانم فیلمی را که بریده‌هایی نامرتبط از داستانک‌هایی ابزورد و با موتیفی که از یک دیالوگ ثابت در موقعیت‌های مختلف است را توصیف کنم. باید دیدش. 

 

-    Shoplifters» از ژاپن باز هم برای‌مان بگو!
فیلم ژاپنی برنده نخل طلای کن در ۲۰۱۸ در ابتدا فیلمی کلاسیک با موضوع خانواده‌ای فقیر و مهربان به نظر می‌آمد که شاید نکته جذابش این بود که در سرزمینی دور می‌گذشت که مردمان و فرهنگ و جغرافیا و همه چیزشان عجیب و جذاب است. اما بدون این که بخواهم چیزی را لو بدهم(!) این همه‌اش نیست. در پایان راضی بودم از دیدن فیلم دیگری که با سادگی و بی‌ادا، عمیق و پیچیده است. 

 

-    با احترام وینست» کمی بیشتر از فقط وینسنت
شاید کمتر کسی باشد که دلیل اول یا مهمش برای تماشای این فیلم علاقه به نقاش هلندی وینسنت ونگوگ (به قول خودشان فن کُخ!) و تکنیک مثال‌زدنی و بلندپروازانه فیلم نباشد. فیلم ازشصت و پنج هزار فریم تشکیل شده که هر کدام یک نقاشی رنگ و روغن است که بیش از ۱۰۰ نقاش آن‌ها را به تصویر کشیده‌اند. با این وجود فیلم فقط متکی به شهرت نقاش و جذابیت تکنیکش نیست. فیلمنامه‌ای بسیار جذاب و مستند گونه دارد که در پایان، دست کم برای من، چندان مهم نبود که چقدر واقعی و مستند بود. آن‌چه مهم بود این بود که فیلمی جذاب و منسجم دیده بودم. در عوض آن‌چه که کمی من را ناامید کرد این بود که اگر چه سعی شده بود تکنیک اجرای نقاشی‌ها برگرفته از آثار خود ونگو‌گ باشد اما به نظر من رسید که ترکیب و کادربندی صحنه‌ها بیشتر می‌توانست از آثار او تابعیت کند. (این البته نظر من به عنوان یک مخاطب خیلی ضعیف نقاشی است.) فریمی که به عنوان مثال این‌جا گذاشته‌ام برگرفته از معدود سکانس‌هایی است که احساس کردم حال و هوا و ترکیب صحنه بیشتر از آثار ونگگوگ تاثیر گرفته. 


من از تهران گریختم. نه از ایران. آن سال یا سال‌های آخر، گذرم زیاد به کرانه‌های غربی اقیانوس بی‌پایان تهران می‌افتاد. انتهای همت به سمت غرب، موسوم به شهید خرازی، مقیاسی دیگر از برج‌سازی‌ها و مال‌سازی‌های افسارگسیخته رایج در کل تهران را به نمایش می‌گذاشت. ستون‌های متعدد و ستبری در حال سربرآوردن بودند که با دیدن هر کدام‌شان اول این سوال در ذهنم می‌آمد که مگر چند طبقه قرار است بالا برود که این همه بزرگ است؟ و سپس این سوال که مگر این شهر، این اتوبان و این مردم چقدر ظرفیت دارند که باید این همه برج و مسی و مال ساخته شود؟ 


منظره آن روز و آن قارچ‌های در حال جوانه، در سفر اخیر به جنگلی در هم تنیده از انبوه قارچ‌های تنومندی تبدیل شده بود که انگار بر پیکر مرده تهران افتاده‌اند و از ذره ذره شیره خشکیده این سرزمین تغذیه می‌کنند. تراکم شگفت‌انگیز مسی‌ها نشان از آن است که نه قانونی جلودار این حرص سیری‌ناپذیر است و نه کیفیت زندگی در این سلول‌های ذره‌ای در ترازوی وجدان بر سودآوری‌شان سنگینی کرده. آن همه کرین هم نشان از این است که نه توقفی بر رشد این قارچ‌ها است و نه پایانی نزدیک بر تکثیرشان. از این تهران باید می‌گریختم.


در سفر اخیر موفق شدم فیلمی هم در سینما ببینم که خیلی راضی بودم از دیدنش. هرچند ضعف‌های فیلم کم چشم‌گیر نبودند. متری شش و نیم» درگیر کننده است و مانند نمونه‌های دیگر فیلم‌های پلیسی ایرانی، اسیر نمایش‌های تهوع‌آور در تکریم(!) نیروی انتظامی نیست. نقطه قوتش گیرنده، باورپذیر، پرجزییات بودن و کوبنده بودن نماها و روایت‌های مستندگونه‌اش است که به نظر می‌رسد با تحقیق و شاید بر اساس یا با الهام از مواردی مستند پرداخت شده‌اند. اما روی دیگر فیلم که تعقیب و گریز پلیس و مجرمی است گیرا است اما پر از سوراخ. مثلن درست در زمانی که فکر می‌کنیم گره پیچیپده‌ای بناست لایه‌ای عمیق‌تر به داستان اضافه کند، مثل وقتی ناصر ادعا می‌کند صمد بخشی از مواد را برداشته، رجوع سریع به فیلم دوربین مداربسته تشنه از لب چشمه بازمی‌گرداندمان. ابهام دارد؛ مثلن با آدرس‌های متناقض بسیار در مورد صمد، روشن نمی‌کند آیا او پایش در اجرای قانون لغزیده یا می‌لغزد یا نه. داستان فرعی کشته‌شدن بچه‌ای در گروگان‌گیری هم که از ابتدا به نظر می‌رسد یکی از گره‌های اصلی باشد مانند رابطه پرفراز و نشیب صمد و حمید در اوج ناگهان رها می‌شوند. 


در نهایت، فیلم با پرداخت بیشتر و نزدیک‌تر به شخصیت منفی فیلم، چهره‌ای سمپات‌ از او ارائه می‌دهد. پیشینه‌اش را می‌دانیم، خانواده‌اش را ملاقات می‌کنیم، می‌دانیم چرا دست به خلاف می‌زده و حتا با سانتی‌مانتالیسم پایان فیلم، انگار مجبور می‌شویم او را نه بی‌گناه اما دست کم ناچار بدانیم. در عوض تقریبن هیچ چیز از زندگی شخصی کاراکتر مثبت و مامور قانون نمی‌دانیم. ضمن این‌که قانون‌شکنی، سخت‌گیری به دوست و همکار نزدیکش و یا نشانه‌های ضعف، ترس و لغزش باعث می‌شود کمتر با او همدلی کنیم. این نکته، به خصوص در برابر تلاش تحسین‌برانگیز فیلم در ترسیم یک معضل اجتماعی که گویی برآمده از دغدغه اجتماعی فیلمساز است عجیب و تناقض‌آمیز به نظر می‌رسد. 
 


برای اولین بار با پرواز قطر آمدم. تعویض پرواز در فرودگاه دوحه بود. توصیف این فرودگاه را پیشتر هم شنیده بودم. فرودگاهی که هم در کورس رقابت بین دیگر فرودگاه‌های بزرگ منطقه است، هم باید آماده جام‌جهانی پیش رو هم بشود. در این رقابت میان خطوط هوایی و فرودگاه‌های مرتبط‌شان در منطقه، قطر (هواپیمایی قطر) به طور مشخص در تلاش برای آمیختن چهره‌ای عربی-اسلامی با برندینگ خود است. مدل‌های حاضر در تبلیغات لباس‌های عربی بر تن دارند، نمایشگر مسیر در طول راه جهت قبله را هم نشان می‌دهد و حتا ویدیوی تبلیغاتی آغاز پرواز با آیه‌ای از قرآن آغاز می‌شود. 
فرودگاه دوحه بزرگ است و نو و استفاده‌نشده به نظر می‌رسد. اما از سوی دیگر انبوهی از کارکنانی که هیچ‌کدام ظاهرن بومی نیستند، مدام در رفت و آمد و برق‌انداختن کف و شیشه و دیوارهاند. گاهی حس می‌کنی تعدادشان از مسافران بیشتر است.* می‌خواهم بروم دستشویی. جوانی به استقبال ایستاده و یکی از توالت‌های انتهایی را نشان می‌دهد‌. پیش خودم فکر می‌کنم این‌ها که نزدیک‌ترند حتمن به دلیلی نباید استفاده شوند. وقتی به سمت توالت می‌روم، با توجه و احترامی شایسته خانی مرفه مشایعتم می‌کند و سپس برای تکمیل حس معذب‌بودنم وارد توالت می‌شود، کاسه توالت فرنگی را تمیز می‌کند، روی نشیمنگاه اسپری می‌زند و دستمالی می‌کشد و سپس چندین تکه دستمال توالت روی آن می‌گذارد و بیرون می‌آید و به نشانه این که همه‌چیز برای انجام فریضه بنده آماده است‌ دعوتم می‌کند به داخل! تمام مدت با حیرت ایستاده‌ام و ناظر. حتا وقتی به فکرم رسید جلویش را بگیرم، احساس کردم این کار ممکن است سرخورده‌ترش هم بکند. انگار که خان ازش راضی نباشد! بگذار کاری که ازش خواسته شده را انجام دهد!
اگر یک کار ژورنالیستی مفصل لازم بود تا شرایط غیرانسانی کارگرانی که در حال ساخت تاسیسات جام‌جهانی قطرند آشکار شود، اینجا در برابر چشمان همه و در روز روشن، نسخه‌ای دیگر از برده‌داری که حتمن قانونی» هم هست به کار گرفته شده تا مثلن فرودگاهی آبرومند و جذاب، مشتری‌های بیشتر از جای جای دنیا به سوی خود بکشاند تا همه بر توانایی‌های قطری‌ها انگشت حیرت و تحسین بگزند!


جایی در انتهای فرودگاه وقت می‌گذرانیم. دیواره بلند شیشه‌ای، منظره‌ای از هواپیماها، برج مراقبت و بیابان و دریا را روبروی ما قرار داده. نگاهم اما به کارگری است که دستمالی به دست، چنان درز شیشه‌های بزرگ آن دیوار عظیم را تمیز می‌کند که کمتر ایرانی‌ای با این وسواس، موقع خانه‌تکانی، شیشه‌های آپارتمانش را.
بازگشت از دانمارک به خانه در خاورمیانه، طعم تلخی را با شیرینی دیدار خانواده و دوستان قاطی می‌کند. طعم تلخ بازگشت به جایی که زیبایی، جذابیت و ارزش در تجمل است و براق بودن، برابری انسان‌ها جایی در میان ارزش‌های اخلاقی و مذهبی ندارد و کرامت و شخصیت انسان‌ها فدای تجملات و طمع و بلندپروازی‌های شیوخ یا متمولین و قدرتمندان داخلی می‌شود.

 


*این را پیش از بازگشت نوشتم. هنگام بازگشت، فرودگاه احتمان به دلیل پایان تعطیلات ایستر به شدت شلوغ و مملو از جمعیت بود. 
پی‌نوشت:‌ امروز روز جهانی کارگر است. در دانمارک، به عنوان یک کشور سوسیالیست این روز چنان مهم است که در بعضی محل‌های کار تعطیل رسمی است و بزرگ‌ترین میتینگ ی هم با حضور همه نوع احزاب و گروه‌ها در همین روز برگزار می‌شود. شاید یکی از رموز قرار گرفتن در بین راضی‌ترین و شادترین مردم دنیا، همین اعتبار کارگران است. نه اعتباری شعاری و نمایشی، که واقعی و ملموس.


ده سال پیش بود که با گروهی از دوستان، در سفری که آن زمان که سفر با کوله‌پشتی به اندازه حالا شاید رواج نداشت و دست کم در مقیاس خود من ماجراجویانه محسوب می‌شد(!) از حدود روستای کجور در شمال کشور تا ساحل خزر را در طول حدود چهار روز، پیاده و با عبور از دره طی کردیم. بعد از ظهر از تهران به کجور رسیدیم و سفر را آغاز کردیم و چند ساعت بعد ابرها متراکم شدند و باران آغاز شد. شب خسته و خیس جایی در کنار بستر رودخانه چادر زدیم. بحثی میان گروه پیش آمد که اینجا جای مناسبی برای ماندن نیست و خطر سیل هست. دوست‌مان که مثلن کاربلد ما بود در جواب گفت: چیه؟ می‌ترسید؟! عده‌ای گفتند:‌ آره! می‌ترسیم! من که سعی می‌کردم منطقی برخورد کنم نگاهی به رودخانه انداختم و گفتم: بستر به این بزرگی، فقط آب باریکه‌ای در آن جاری است. حالا حالاها باید باران بیاید تا تازه این بستر را پر کند. کو تا آب بالا بزند و طغیان کند! عرض کردم، ده سال پیش بود! الان به اندازه ده سال کمتر احمقم!

شب که حسابی خیس شده بودیم و در چادرها هم آب راه افتاده بود، چند فرد محلی که می‌گذشتند هشدار دادند که همین جایی که شما هستید، چند سال پیش چندین دانشجوی دانشگاه شریف توقف کرده بودند و سیل همه را برد. من که حالا کاره‌ای هم نبودم، دست‌کم برای تسکین خودم دوباره می‌رفتم و نگاهی به رودخانه می‌کردم و می‌گفتم: والا چند ساعته بارون اومده، این آب هنوز هیچ فرقی نکرده. هر وقت دیدیم داره می‌آد بالا، می‌ریم بالادست.» دانش و منطق آن زمان بود!

آن صخره‌ای که یک‌شب همسایه و یک روز سرپناه ما شده بود اما نتوانسته بود جان آن دانشجویان را در برابر سیل نجات دهد. و آن رودخانه‌ای که جویی بود در بستر پهناورش

صبح که هوا روشن شد، تازه فهمیدیم در چند قدمی ما صخره‌ای بزرگ بوده که جوری واقع شده بود که زیرش اصلن باران نمی‌آید و ما کل شب را در حالت شب تاریک و بیم موج و این‌ها سر کرده بودیم. خلاصه بساط‌مان را چند متری جابجا کردیم تا دیگر بارانی که هنوز ادامه داشت روی سرمان نریزد و محلی‌هایی که باز می‌گذشتند و هشدار می‌دادند که این‌جا همان‌جایی است که. و ما می‌گفتیم: بله! بله! شنیدیم! چاره‌ای نداریم، خیس شدیم.

وقتی به تهران برگشتیم و ماجرا را برای دوستان شمالی از جمله صاحبان گیلانی دفتری که درش کار می‌کردیم تعریف می‌کردیم، با دهان باز از این می‌پرسیدند که آیا دیوانه شده بودیم یا از جان‌مان گذشته بودیم. بهترین توصیف را یکی کرد که گفت:‌ سیل چنان سهمگین و تند از راه می‌رسد که گاهی اول توده‌ای از آب را می‌بینی و بعد تازه صدایش می‌رسد!

حالا همین سیزده به در بود که می‌دیدیم بعضی دوستان و اقوام، در میان همه هشدارهای صادر شده راهی سفر به اقصی‌نقاط ایرانند برای سیزده به در. ده سال پیش، اگر این همه عکس و ویدیو از سیل دیده بودیم یا به هشدار هواشناسی گوش کرده بودیم، روبروی آن دوست مثلن کاربلدمان می‌ایستادیم و از گروه جدا می‌شدیم و با هر سختی‌ای، جایی در ارتفاع برای گذراندن شب پیدا می‌کردیم. البته اگر همان سرتقی و سهل‌انگاری ظاهرن فرهنگی ما در نادیده‌گرفتن هشدارها اجازه می‌داد. بترسیم؟»، نه بابا! چیزی نمی‌شه!» یا شاید آن لذتی که در حرف‌نشنوی و سرپیچی هست. یا بهتر بگویم: آن دردی که در شنیدن و عمل به حرف دیگران هست و در پذیرفتن این حقیقت که شاید کسی بهتر از ما بداند!


- مرز؛ کتاب در فیلم چپاندن

علی عباسی، کارگردان ایرانی-سوئدی این فیلم، زاده تهران، دانش‌آموخته دانشگاه پلی‌تکنیک تهران است که در سوئد معماری خوانده و در کپنهاگ زندگی می‌کند. آیا به اندازه کافی برای من ایرانی معمار ساکن کپنهاگ دلیل برای کنجکاوی و دیدن این فیلم نیست؟ چرا! ولی من این‌ها را بعد از دیدن فیلم فهمیدم!

نمونه‌ای دیگر از فیلم‌های بسیاری که اخیرن بر اساس کتاب/رمان ساخته می‌شوند و دچار پدیده‌ای اند که در آن نویسنده و فیلمساز سعی می‌کنند همه آن‌چه که در رمان با حوصله و بسط ساخته و پرداخته و روایت شده را در یک زمان معمولن دو ساعته و بدون راوی جای دهند. یا به عبارتی دیگر بچپانند»!

کارمند مرزبانی که ظاهر نازیبایی دارد و می‌تواند جرم، بدی و کلک را با بوییدن احساس کند و از این نظر بهترین گزینه برای این شغل است، روزی با شخص دیگری که در ظاهر همتای خودش است روبرو و به او علاقمند می‌شود. در ادامه این رابطه متوجه می‌شود که آن‌ها نه انسان، یک ترول است. (ترول‌ها در افسانه‌های اسکاندیناوی، موجودات کوچک و زشت و گاه شروری هستند که در کوه‌ها و غارها زندگی می‌کنند.) در حالی که عشقی بین این دو شکل می‌گیرد، همتای او سعی می‌کند او را از انسان‌ها دور و بیزار کرده و به سوی اصل خودشان بکشاند. به نظر بستری مناسب برای شکل دادن به یک داستان عمیق انسانی و یا جامعه‌شناختی می‌آید اما فیلم ترجیح می‌دهد زمان را صرف پرداختن به جلوه‌های تحریک‌آمیز عشق بین دو موجود عجیب و غریب کند (تحریک‌آمیز فقط منظورم از نظر جنسی نیست. از هر نظر) و تصمیم نمی‌گیرد آیا شبیه یک فیلم اسرارآمیز شود یا پلیسی-جنایی یا. اما آن‌چه که مسلم است این است که فیلم خوبی نشده!

 

از خدایان و انسان

- از خدایان و انسان؛ کلاسیک‌نمای ممتاز

برنده نخل طلای کن در سال ۲۰۱۰، لذت دیدن فیلمی جدید اما کلاسیک (یا شاید کلاسیک‌نما!) را برای من به همراه داشت. داستان عده‌ای کشیش فرانسوی، در صومعه‌ای در منطقه‌ای عمدتن مسلمان‌نشین در الجزایر که دست کم در فیلم نه تبلیغ مذهبی که به رساندن خدمات پزشکی و غیره مشغولند. با ظهور جریان‌های تندرو و افراطی اسلامی‌ای که دست به کشتار غیرمسلمانان می‌زنند آن‌ها با پرسش ماندن و ادامه راه‌شان یا رفتن و حفظ جان روبر می‌شوند. هر چقدر فضای جغرافیایی، فرهنگی و مذهبی فیلم از ما دور است اما چالش‌های اخلاقی و انسانی شخصیت‌های فیلم قابل درک است و فیلمساز به خوبی با برخورداری از روش‌ها و جلوه‌های سینمایی کلاسیک و ساده، روایت را پیش می‌برد و یک فیلم خوب و تاثیرگذار را خلق مي‌کند. اگر بعضی قسمت‌های گل‌درشت فیلم مثل حرکت دوربین روی دست که هر بار نوید حضور تروریست‌ها(!) را می‌دهد و یا آن سکانس شام-آخر-وار (خیلی خیلی ضعیف!) نبودند، لذت دیدنش کامل‌تر نیز می‌شد.


با دخترم تنها خونه بودیم. روزها که خیلی روشن نیستند، زود هم تموم می‌شند. هوا کامل تاریک بود که صداهایی از بیرون شنیدیم. رفتیم تو بالکن. به نظرم گروهی در حال اعتراض بودند. گهگاهی صدای بلندگوهای دستی می‌اومد و چند تا خودروی پلیس این اطراف دیده می‌شد. گرچه دیگه داشت نزدیک ساعت خوابش می‌شد، گفتم بریم بیرون ببینیم چه خبره. شاید اصلن این سر و صدا براش جذاب باشه. مستقیم رفتیم جایی که بیشترین امکان رو داره که گروهی برای اعتراض اونجا اومده باشند: ساختمان تی.وی.تو.
شب انتخابات آمریکا برایش پیام فرستادم و آرزوی موفقیت کردم. این آن دوست آمریکایی نیست که در مطلب پیش از انتخابات ازش نام بردم. همکار سابق دیگری است که با همسر سوئدیش که در نیویورک با هم آشنا شده بوده‌اند به شهر کوچکی در نزدیکی مالمو سوئد (که بسیار به کپنهاگ نزدیک است.) آمده‌اند. تا در همان مالمو کاری پیدا کند مدتی اینجا در کپنهاگ کار می‌کرد. یعنی هر روز ساعتی از کشوری به کشور دیگر می‌رفت، کار می‌کرد و بازمی‌گشت.
در ادامه خبری که در بالا نوشته بودم، چند تا نکته که در این مدت برایم روشن شد را لازم دیدم بنویسم. به خصوص که ممکن است بعضی از نگرانی‌ها را برطرف کند. - دیروز، در رومه برلینسکه، از قول یک محقق دانشگاه آلبورگ نوشته شده بود: این نمونه جهش‌یافته‌ای که به بهانه آن این تعداد مینک معدوم شد، به احتمال بسیار زیاد،‌ همین الان از بین رفته بوده است چرا که از ماه سپتامبر تا کنون نمونه‌ای از آن دیده نشده بوده است.
دیروز بود که فکر کردم در مورد مشاهده گونه جهش‌یافته‌ای از ویروس کرونا در مزارع پرورش مینک دانمارک بنویسم. تعجب نکردم که خبرش دیگر جاها دیده نشد چون همه حواس‌ها متمرکز آمریکا بود و کرونا بالکل فراموش شده بود. حالا امروز دیدم که ناگهان اخبارش همه جا پراکنده شده. این داستان شیوع کرونا در مزارع پرورش مینک (راسو؟) مدت‌هاست در اخبار دانمارک دیده می‌شود. دست کم یک ماهی هست. آن‌قدر که دیدنش در ورق‌زدن‌های رومه و وب‌سایت‌ها عادی شده بود و من گاهی حتا همان تیترش
نه حرف قابل ارائه‌ای دارم در مورد انتخابات آمریکا و نه وقتی حس می‌کنم بیش از حد اهمیتش همه جا را پر کرده می‌خواهم به آن دامن بزنم. همین هم ایده شد که به بهانه این انتخابات، به جای پرداختن به چیزی که دارد حال‌مان ازش به هم می‌خورد، به اثری بپردازم که جایگاهی رفیع برای من دارد و می‌ستایمش. و البته بی‌ربط بی‌ربط هم نیست. در آغاز کمپین‌های انتخاباتی این دو نامزد، در برنامه خبری صبحگاهی و در بحث از اختلاف فاحش حضور کاندیداها در شبکه‌های اجتماعی، گوینده از
در آستانه انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، یادآوری و به نوعی بازخوانی این خاطره که بارها برای این و آن تعریف کرده‌ام از یک نظر برای خودم جالب آمد. همکاری آمریکایی داشتم که کنار هم می‌نشستیم و سر هر دومان برای بحث ی درد می‌کرد. درست یک سالی به زمان انتخابات‌شان مانده بود و تازه کمپین‌های درون‌حزبی برای انتخاب نامزد اصلی حزب آغاز شده بود. میان بحث گفت: این یارو ترامپ برای من جالب است! ادامه داد: اشتباه نشه! طرفدارش نیستم.
این صفحه اول شماره دیروز رومه برلینسکه است. قدیمی‌ترین و یکی از پرتیراژترین رومه‌های دانمارک. تقابل تیتر اول با خبری مرتبط با ایران و هر دو پیرامون بحث حقوق ن در صفحه اول بسیار جالب بود. تیتر اول این است: #می‌تو مثل زله‌ای ت دانمارک را تحت تاثیر قرار داده.» که مربوط است به موجی جدید از افشای رسوایی‌های جنسی، همچون دیگر موارد مشابه می‌تو. این موج ابتدا از بحث پیرامون یسم در حوزه رسانه‌ها و سپس در بین ت‌مداران در دانمارک آغاز شد و چندی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زندگی هدفمند