من از تهران گریختم. نه از ایران. آن سال یا سالهای آخر، گذرم زیاد به کرانههای غربی اقیانوس بیپایان تهران میافتاد. انتهای همت به سمت غرب، موسوم به شهید خرازی، مقیاسی دیگر از برجسازیها و مالسازیهای افسارگسیخته رایج در کل تهران را به نمایش میگذاشت. ستونهای متعدد و ستبری در حال سربرآوردن بودند که با دیدن هر کدامشان اول این سوال در ذهنم میآمد که مگر چند طبقه قرار است بالا برود که این همه بزرگ است؟ و سپس این سوال که مگر این شهر، این اتوبان و این مردم چقدر ظرفیت دارند که باید این همه برج و مسی و مال ساخته شود؟
منظره آن روز و آن قارچهای در حال جوانه، در سفر اخیر به جنگلی در هم تنیده از انبوه قارچهای تنومندی تبدیل شده بود که انگار بر پیکر مرده تهران افتادهاند و از ذره ذره شیره خشکیده این سرزمین تغذیه میکنند. تراکم شگفتانگیز مسیها نشان از آن است که نه قانونی جلودار این حرص سیریناپذیر است و نه کیفیت زندگی در این سلولهای ذرهای در ترازوی وجدان بر سودآوریشان سنگینی کرده. آن همه کرین هم نشان از این است که نه توقفی بر رشد این قارچها است و نه پایانی نزدیک بر تکثیرشان. از این تهران باید میگریختم.
درباره این سایت